نمایش نتایج: از 1 به 9 از 9

موضوع: چرا همیشه یه اتفاقی میوفته!!

974
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2015
    شماره عضویت
    20547
    نوشته ها
    46
    تشکـر
    19
    تشکر شده 8 بار در 8 پست
    میزان امتیاز
    0

    چرا همیشه یه اتفاقی میوفته!!

    سلام من پسری هستم 28 ساله و از وقتی که یادمه همش توی عشق و ازدواج به مشکل خوردم یعنی یه اتفاقی میوفته هیچوفتم نخواستم منفی فکر کنم ولی باز بدتر میشه و همون اتفاقا تکرار میشه من زمانی که نوجوان بودم یکی از دخترای فامیل رو میخواستم ولی خب نمیتونستم بهش بگم چند سالی گذشت تا سال 90 خودش برام نوشت که میخوام باهات حرف بزنم و گفتم چی گفت من میدونم و خبر دارم که منو دوس داری ولی من حسم مث تو نیست و میتونم مثل داداش نداشتم دوست داشته باشم خلاصه خیلی شوک بود برام ولی قبولش کردم هیچوفتم دوست دخترو اینام نداشتم اون موقع گذشتو گذشت تا سال 94 از طریق یکی از دوستان با یه دختری اشنا شدم ک خودش معرفی کرد بهم اولش زیاد موافق نبودم ولی نفهمیدم چیشد ک حرف زدیم توی چت بعد کم کم علاقمند شدم بعد دو ماه رفتم دیدمش یه شهر دیگه بود بعدش خانوادمو در جریان گذاشتم چون اصلا اهل این نیستم که بی دلیل با کسی باشم یا بخوام دل کسیو بشکنم یا برای منافع خودم با کسی باشم قصد تعریف ندارم ولی واقعیته یک بار دیگم با خانوادم رفتیم اون شهر و دیدیمش و حرف زدیم بعد اون حدودا کلا 6 ماه شد باهم بودیم یه روز گفت من برم یه ماه دیگه میام برای رابطمون خوبه قول که برگردم من موافق نبودم ولی رفت دیگه نیومد ... و فهمیدم میخواسته بره و واقعا منو دوس نداشته گذشت و گذشت تا سال 95 با یکی دیگه تو چت اشنا شدم اونم خودشو خوب جلوه میداد ولی 3 ماه بیشتر نشد ک البته خودم فهمیدم دلش با کسی دیگس و خب اونم گذشت تا سال 96 با یکی دیگه اونم شهر دیگه بود چند ماهی باهم بودیم که یهو صحبت از دین خودش کرد که من سنی هستم تو شیعه ای و نمیشه

    گذشت تا سال 97 به همکار خودم پیشنهاد دادم که کلا قبول نکرد و ردم کرد همون اول گفت تو خوبی ولی نمیتونم یک نفرم بعدش مادرم خوشش اومد از محل کارش فکر میکردیم اونام راضین حداقل رفتارشون اینو نشون میداد دو سه باری هم خانوادگی بیرون رفتیم سینما رفتیم خونمون اومدن ولی خب منو اون دختر حرف نمیزدیم باهم مادر من و خواهرم رفتن خونشون خواستگاری کردن ولی گفتن جواب میدیم که ندادن بعدم اون دختر منو از اینستا گرامش حذف کرد البته حرفم نمیزدیم باهم ولی خب منو حذف کرد یهو یه شبه !!! اونم گذشت تا با دختری اهل اصفهان اشنا شدم اونم خوب نشون میداد خودشو و خب من نمیخواستم دیگه کلا ازدواج کنم فقط حرف میزدیم عادی بدون هیچ حرف دیگه ایی که یه روز دیدم رفتارش تغییر کرده و روم حساسه نمیدونستم دلیلش چیه ولی خب کم کم فهمیدم یعنی گفت که منو دوس داره و منو میخواد و حاضر نیست از دستم بده من گذاشتم به زمان و خب علاقمند شدم بهش جوری که شدید بود بعد چند ماه توی تابستون رفتم دیدنش حدودا اول 5 باری دیدمش و اینو نمیدونم چجوری بگم یا نمیدونم باور کنید یا نه میدونم باور پذیر شاید نباشه ولی من تو کل عمرم یک بارم به دختری دستم نزدم ولی سر این دختر نمیدونم چیشد به حدی دوسش داشتم که نفهمیدم چیشد بغلش کردم و بوسیدمش البته چیز دیگه ایی اتفاق نیوفتاده منظورم مسائل جنسیه ولی همین بغل و بوسیدنی که به عمرم خدا رو شاهد میگیرم به عمرم نکردم از روی عشقم و علاقم شد .... شهریور ماه بود سال 97 که رفتم خواستگاریش پدرش موافق نبود میگفت هنوز زوده ولی من نا امید نشدم بازم باهم موندیم اونم موند ولی بعد از خواستگاری کم کم دروغ هاش شروع شد حتی راجب ادمای پیج اینستاش بحثامون شروع شد حتی دستشو تیغ زد که تو رو میخوام و ببخشید و معذرت میخوام ولی بازم به دروغای مختلف ادامه میداد منم حتی چند روزی البته به سختی محل نمیدادم بهش که شاید خوب بشه التماس میکرد که خوب شدم دیگه دروغ نمیگم قول میدم و گریه میکرد منم چون احساسیم برمیگشتم تا همین امسال تا حدودا مرداد ماه باهم بودیم تا یه روز گفت میخوام پیجای اینستاگراممو حذف کنی بلدی گفتم اره گفت بی زحمت حذف کن گفتم باشه گفت پسوردش یادم نیست گفتم اوکی میکنم رفتم پیجش که وقتی با من اومد زده بود نمیدونم چیشد رفتم پیاماشو دیدم وقتی دیدمشون همه وجودم بهم ریخت باورم نمیشد کسی که براش میمردم وقتی با من بود وقتی من تو زندگیشم با چند نفر دیگم بوده حتی تصویری مثل من حرف میزده و ابراز علاقه و بدترین چیزا اتفاق افتاده که من نکرده بودم یه چیزاییو و این موضوع خیانت بااعث شد خودم ولش کنم

    داستانم طولانی شد ولی دیگه به نقطه ایی رسیدم که خودمم نمیفهمم چرا همیشه یه چیزی اتفاق میوفته یا بهم نه میگن یا خیانت میشه بهم یا میزارن میرن چیزی جز این نمیشه دلیلشم نمیدونم واقعا و سردرگمم

    من حتی به عمرم اهل این نبودم و نیستم که برم تو خیابون به کسی تیکه بندازم و ادمش نیستم واقعا ولی نمیدونم چه بدی در حق کسی کردم که این اتفاقا میوفته البته میدونم میگید اگه میرفتی با یکیشون زیر ی سقف بدتر میشد ولی من فقط موندم چرا همش اتفاقی میوفته
    ویرایش توسط moin33 : 10-12-2019 در ساعت 01:29 PM

  2. بالا | پست 2


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    27944
    نوشته ها
    4,023
    تشکـر
    3,916
    تشکر شده 2,513 بار در 1,691 پست
    میزان امتیاز
    13

    پاسخ : چرا همیشه یه اتفاقی میوفته!!

    سلام

    میتونم اینو بگم هیچکس، از 1000 نفر یک نفرشم با عشق اولش ازدواج نمیکنه، همه افراد تعدادی رابطه و تجربه شکست خورده در سرنوشتشون وجود داره تا اینکه بالاخره یکی از موارد جور درمیاد.

  3. کاربران زیر از Experience بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Apr 2019
    شماره عضویت
    40526
    نوشته ها
    1,260
    تشکـر
    796
    تشکر شده 601 بار در 492 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : چرا همیشه یه اتفاقی میوفته!!

    نقل قول نوشته اصلی توسط moin33 نمایش پست ها
    سلام من پسری هستم 28 ساله و از وقتی که یادمه همش توی عشق و ازدواج به مشکل خوردم یعنی یه اتفاقی میوفته هیچوفتم نخواستم منفی فکر کنم ولی باز بدتر میشه و همون اتفاقا تکرار میشه من زمانی که نوجوان بودم یکی از دخترای فامیل رو میخواستم ولی خب نمیتونستم بهش بگم چند سالی گذشت تا سال 90 خودش برام نوشت که میخوام باهات حرف بزنم و گفتم چی گفت من میدونم و خبر دارم که منو دوس داری ولی من حسم مث تو نیست و میتونم مثل داداش نداشتم دوست داشته باشم خلاصه خیلی شوک بود برام ولی قبولش کردم هیچوفتم دوست دخترو اینام نداشتم اون موقع گذشتو گذشت تا سال 94 از طریق یکی از دوستان با یه دختری اشنا شدم ک خودش معرفی کرد بهم اولش زیاد موافق نبودم ولی نفهمیدم چیشد ک حرف زدیم توی چت بعد کم کم علاقمند شدم بعد دو ماه رفتم دیدمش یه شهر دیگه بود بعدش خانوادمو در جریان گذاشتم چون اصلا اهل این نیستم که بی دلیل با کسی باشم یا بخوام دل کسیو بشکنم یا برای منافع خودم با کسی باشم قصد تعریف ندارم ولی واقعیته یک بار دیگم با خانوادم رفتیم اون شهر و دیدیمش و حرف زدیم بعد اون حدودا کلا 6 ماه شد باهم بودیم یه روز گفت من برم یه ماه دیگه میام برای رابطمون خوبه قول که برگردم من موافق نبودم ولی رفت دیگه نیومد ... و فهمیدم میخواسته بره و واقعا منو دوس نداشته گذشت و گذشت تا سال 95 با یکی دیگه تو چت اشنا شدم اونم خودشو خوب جلوه میداد ولی 3 ماه بیشتر نشد ک البته خودم فهمیدم دلش با کسی دیگس و خب اونم گذشت تا سال 96 با یکی دیگه اونم شهر دیگه بود چند ماهی باهم بودیم که یهو صحبت از دین خودش کرد که من سنی هستم تو شیعه ای و نمیشه

    گذشت تا سال 97 به همکار خودم پیشنهاد دادم که کلا قبول نکرد و ردم کرد همون اول گفت تو خوبی ولی نمیتونم یک نفرم بعدش مادرم خوشش اومد از محل کارش فکر میکردیم اونام راضین حداقل رفتارشون اینو نشون میداد دو سه باری هم خانوادگی بیرون رفتیم سینما رفتیم خونمون اومدن ولی خب منو اون دختر حرف نمیزدیم باهم مادر من و خواهرم رفتن خونشون خواستگاری کردن ولی گفتن جواب میدیم که ندادن بعدم اون دختر منو از اینستا گرامش حذف کرد البته حرفم نمیزدیم باهم ولی خب منو حذف کرد یهو یه شبه !!! اونم گذشت تا با دختری اهل اصفهان اشنا شدم اونم خوب نشون میداد خودشو و خب من نمیخواستم دیگه کلا ازدواج کنم فقط حرف میزدیم عادی بدون هیچ حرف دیگه ایی که یه روز دیدم رفتارش تغییر کرده و روم حساسه نمیدونستم دلیلش چیه ولی خب کم کم فهمیدم یعنی گفت که منو دوس داره و منو میخواد و حاضر نیست از دستم بده من گذاشتم به زمان و خب علاقمند شدم بهش جوری که شدید بود بعد چند ماه توی تابستون رفتم دیدنش حدودا اول 5 باری دیدمش و اینو نمیدونم چجوری بگم یا نمیدونم باور کنید یا نه میدونم باور پذیر شاید نباشه ولی من تو کل عمرم یک بارم به دختری دستم نزدم ولی سر این دختر نمیدونم چیشد به حدی دوسش داشتم که نفهمیدم چیشد بغلش کردم و بوسیدمش البته چیز دیگه ایی اتفاق نیوفتاده منظورم مسائل جنسیه ولی همین بغل و بوسیدنی که به عمرم خدا رو شاهد میگیرم به عمرم نکردم از روی عشقم و علاقم شد .... شهریور ماه بود سال 97 که رفتم خواستگاریش پدرش موافق نبود میگفت هنوز زوده ولی من نا امید نشدم بازم باهم موندیم اونم موند ولی بعد از خواستگاری کم کم دروغ هاش شروع شد حتی راجب ادمای پیج اینستاش بحثامون شروع شد حتی دستشو تیغ زد که تو رو میخوام و ببخشید و معذرت میخوام ولی بازم به دروغای مختلف ادامه میداد منم حتی چند روزی البته به سختی محل نمیدادم بهش که شاید خوب بشه التماس میکرد که خوب شدم دیگه دروغ نمیگم قول میدم و گریه میکرد منم چون احساسیم برمیگشتم تا همین امسال تا حدودا مرداد ماه باهم بودیم تا یه روز گفت میخوام پیجای اینستاگراممو حذف کنی بلدی گفتم اره گفت بی زحمت حذف کن گفتم باشه گفت پسوردش یادم نیست گفتم اوکی میکنم رفتم پیجش که وقتی با من اومد زده بود نمیدونم چیشد رفتم پیاماشو دیدم وقتی دیدمشون همه وجودم بهم ریخت باورم نمیشد کسی که براش میمردم وقتی با من بود وقتی من تو زندگیشم با چند نفر دیگم بوده حتی تصویری مثل من حرف میزده و ابراز علاقه و بدترین چیزا اتفاق افتاده که من نکرده بودم یه چیزاییو و این موضوع خیانت بااعث شد خودم ولش کنم

    داستانم طولانی شد ولی دیگه به نقطه ایی رسیدم که خودمم نمیفهمم چرا همیشه یه چیزی اتفاق میوفته یا بهم نه میگن یا خیانت میشه بهم یا میزارن میرن چیزی جز این نمیشه دلیلشم نمیدونم واقعا و سردرگمم

    من حتی به عمرم اهل این نبودم و نیستم که برم تو خیابون به کسی تیکه بندازم و ادمش نیستم واقعا ولی نمیدونم چه بدی در حق کسی کردم که این اتفاقا میوفته البته میدونم میگید اگه میرفتی با یکیشون زیر ی سقف بدتر میشد ولی من فقط موندم چرا همش اتفاقی میوفته
    سلام دوست عزیز
    شما از رابطه های مختلفی صحبت کردین که هرکدومشون به دلیل خاصی بهم خوردن
    نمیشه و نبایستی که خودتونو متهم کنین و تصور کنین لزوما اشکالی در کار شما بوده

    بهترین کار اینه که تصورات منفی رو کنار بزارین و وارد یه رابطه جدید بشین
    دقت کنین قدرت ذهن خیلی خیلی بالاست و این قدرت میتونه جنبه منفی هم داشته باشه
    با فکر اینکه همه چیز خراب خواهد شد وارد عمل نشین!
    بلکه با اطمینان از اینکه اگه هوشمندی و درایت به خرج بدین همه چیز روبراه خواهد شد وارد عمل بشین

    شما بیشتر از اینکه مشکل عملکرد داشته باشین در ناحیه فکرتون دچار مشکل و نگرانیهای بیهوده هستین

    بی هیچ نگرانی اما هوشمندانه و اگاهانه وارد یه رابطه جدید بشین
    امضای ایشان
    به طبیعت بگو حواسش جمع باشد

    اگرچه کلی دیر ای تقدیر

    اما با دستان و شاخهایم امده‌ام!

    اما بخاطر جنگ جنى با حيواناتت به سركردگی سگی ت

    مجبور شده ام سُم به پاى شعرم بكوبم

    شاخ دراورده باشد هنر

    و دُمى بافته ام در اخر مغزم

    چون جنگ حیوان با حیوان زبان مشترک میخواست

  5. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2015
    شماره عضویت
    20547
    نوشته ها
    46
    تشکـر
    19
    تشکر شده 8 بار در 8 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : چرا همیشه یه اتفاقی میوفته!!

    ببینین من گفتم اصلا هیچوفت دوس نداشتم منفی فکر کنم و نکردم فقط الان جوری شده و به نقطه ایی رسیده که دارم اذیت میشم و نمیفهمم یعنی چی و از خودم میپرسم چجوریه که بدون اینکه حتی تلقین کنم که اتفاقی میوفته و اتفاقا بلعکس فکر میکنم داره خوب پیش میره و همه چی خوبه یه دفعه ایی همه چی بهم میریزه و اتفاقات مختلف میوفته تهشم هیچی!!! الانم که وارد رابطه جدید شدم یه دختری که ایرانیه ولی خارج ایران زندگی میکنه و اونم میگه منو میخواد منم خب ازش خوشم میاد ولی این هم یه چیزی پیش اومده اونم اینه که گفت خانوادم پیامامونو دیدن تو گوشیم و فحش دادنو این چیزا و در همون حین خبر رسیده ک ی پسری اونجا عاشقشه و میخواد بره خواستگاریش !!! و باباشم گفته چه خوب چه بد باید با همین ازدواج کنی و سنتم دیگه بچه نیستی و 28 سالته و باید شوهر کنی و اون پسرو باهاش ازدواج کنی .... خلاصه این چیزا شد و بازم اتفاق جدید بدون اینکه من حتی تلقین بد کنم و منفی دلیل این اتفاقا رو نمیفهمم

  6. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Apr 2019
    شماره عضویت
    40526
    نوشته ها
    1,260
    تشکـر
    796
    تشکر شده 601 بار در 492 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : چرا همیشه یه اتفاقی میوفته!!

    نقل قول نوشته اصلی توسط moin33 نمایش پست ها
    ببینین من گفتم اصلا هیچوفت دوس نداشتم منفی فکر کنم و نکردم فقط الان جوری شده و به نقطه ایی رسیده که دارم اذیت میشم و نمیفهمم یعنی چی و از خودم میپرسم چجوریه که بدون اینکه حتی تلقین کنم که اتفاقی میوفته و اتفاقا بلعکس فکر میکنم داره خوب پیش میره و همه چی خوبه یه دفعه ایی همه چی بهم میریزه و اتفاقات مختلف میوفته تهشم هیچی!!! الانم که وارد رابطه جدید شدم یه دختری که ایرانیه ولی خارج ایران زندگی میکنه و اونم میگه منو میخواد منم خب ازش خوشم میاد ولی این هم یه چیزی پیش اومده اونم اینه که گفت خانوادم پیامامونو دیدن تو گوشیم و فحش دادنو این چیزا و در همون حین خبر رسیده ک ی پسری اونجا عاشقشه و میخواد بره خواستگاریش !!! و باباشم گفته چه خوب چه بد باید با همین ازدواج کنی و سنتم دیگه بچه نیستی و 28 سالته و باید شوهر کنی و اون پسرو باهاش ازدواج کنی .... خلاصه این چیزا شد و بازم اتفاق جدید بدون اینکه من حتی تلقین بد کنم و منفی دلیل این اتفاقا رو نمیفهمم
    درک میکنم منظورتون چیه
    ببینین شما تابحال سمت افرادی رفتین که متاسفانه هیچکدامشون بهتون علاقه ای نداشتن
    درحالیکه شما یه انسان هستین و مث هر انسانی پتانسیل جذاب بودن و مورد عشق واقع شدن رو دارین اما سراغ افرادی رفتین که بهردلیل با شما همسو نبودن و شما در دل اونها جا نگرفتین
    اکثر مواردی که قید کردین مث بهانه اختلاف مذهب و خیانت اون یکی دختر(در اینستاگرام) و.. و حتی همین مثال اخری که خارج زندگی میکنه رفتارها و بهانه هاشون نشونه بی علاقگی و سردی اونهاست و بنظرم ارزشی ندارن که بخواین ذهنتونو درگیرشون کنین

    اولین قدم اینه که دختری پیدا کنین که اولا به دل شما بشینه و ازش خوشتون بیاد و دوما ایشون هم شما رو پسند کنه که شما در گرمی رفتار و حرف زدنش اینو به وضوح حس خواهید کرد

    در بعضی فضاهای اموزشی(کلاسهایی که دختر پسر باهم هستن) و مهمونیهای دورهمی و اگه ذوق هنری داشته باشین مثلا تو یه گروههای تاتر نیمه اماتور یا شب شعرها و.. میتونین با کیسهای مختلف اشنا بشین و همونی که باب پسند دوطرفه قرار بگیره رو انتخاب کنین و استارت رابطه رو بزنین
    امضای ایشان
    به طبیعت بگو حواسش جمع باشد

    اگرچه کلی دیر ای تقدیر

    اما با دستان و شاخهایم امده‌ام!

    اما بخاطر جنگ جنى با حيواناتت به سركردگی سگی ت

    مجبور شده ام سُم به پاى شعرم بكوبم

    شاخ دراورده باشد هنر

    و دُمى بافته ام در اخر مغزم

    چون جنگ حیوان با حیوان زبان مشترک میخواست

  7. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2019
    شماره عضویت
    41926
    نوشته ها
    82
    تشکـر
    35
    تشکر شده 32 بار در 26 پست
    میزان امتیاز
    5

    پاسخ : چرا همیشه یه اتفاقی میوفته!!

    نقل قول نوشته اصلی توسط moin33 نمایش پست ها
    سلام من پسری هستم 28 ساله و از وقتی که یادمه همش توی عشق و ازدواج به مشکل خوردم یعنی یه اتفاقی میوفته هیچوفتم نخواستم منفی فکر کنم ولی باز بدتر میشه و همون اتفاقا تکرار میشه من زمانی که نوجوان بودم یکی از دخترای فامیل رو میخواستم ولی خب نمیتونستم بهش بگم چند سالی گذشت تا سال 90 خودش برام نوشت که میخوام باهات حرف بزنم و گفتم چی گفت من میدونم و خبر دارم که منو دوس داری ولی من حسم مث تو نیست و میتونم مثل داداش نداشتم دوست داشته باشم خلاصه خیلی شوک بود برام ولی قبولش کردم هیچوفتم دوست دخترو اینام نداشتم اون موقع گذشتو گذشت تا سال 94 از طریق یکی از دوستان با یه دختری اشنا شدم ک خودش معرفی کرد بهم اولش زیاد موافق نبودم ولی نفهمیدم چیشد ک حرف زدیم توی چت بعد کم کم علاقمند شدم بعد دو ماه رفتم دیدمش یه شهر دیگه بود بعدش خانوادمو در جریان گذاشتم چون اصلا اهل این نیستم که بی دلیل با کسی باشم یا بخوام دل کسیو بشکنم یا برای منافع خودم با کسی باشم قصد تعریف ندارم ولی واقعیته یک بار دیگم با خانوادم رفتیم اون شهر و دیدیمش و حرف زدیم بعد اون حدودا کلا 6 ماه شد باهم بودیم یه روز گفت من برم یه ماه دیگه میام برای رابطمون خوبه قول که برگردم من موافق نبودم ولی رفت دیگه نیومد ... و فهمیدم میخواسته بره و واقعا منو دوس نداشته گذشت و گذشت تا سال 95 با یکی دیگه تو چت اشنا شدم اونم خودشو خوب جلوه میداد ولی 3 ماه بیشتر نشد ک البته خودم فهمیدم دلش با کسی دیگس و خب اونم گذشت تا سال 96 با یکی دیگه اونم شهر دیگه بود چند ماهی باهم بودیم که یهو صحبت از دین خودش کرد که من سنی هستم تو شیعه ای و نمیشه

    گذشت تا سال 97 به همکار خودم پیشنهاد دادم که کلا قبول نکرد و ردم کرد همون اول گفت تو خوبی ولی نمیتونم یک نفرم بعدش مادرم خوشش اومد از محل کارش فکر میکردیم اونام راضین حداقل رفتارشون اینو نشون میداد دو سه باری هم خانوادگی بیرون رفتیم سینما رفتیم خونمون اومدن ولی خب منو اون دختر حرف نمیزدیم باهم مادر من و خواهرم رفتن خونشون خواستگاری کردن ولی گفتن جواب میدیم که ندادن بعدم اون دختر منو از اینستا گرامش حذف کرد البته حرفم نمیزدیم باهم ولی خب منو حذف کرد یهو یه شبه !!! اونم گذشت تا با دختری اهل اصفهان اشنا شدم اونم خوب نشون میداد خودشو و خب من نمیخواستم دیگه کلا ازدواج کنم فقط حرف میزدیم عادی بدون هیچ حرف دیگه ایی که یه روز دیدم رفتارش تغییر کرده و روم حساسه نمیدونستم دلیلش چیه ولی خب کم کم فهمیدم یعنی گفت که منو دوس داره و منو میخواد و حاضر نیست از دستم بده من گذاشتم به زمان و خب علاقمند شدم بهش جوری که شدید بود بعد چند ماه توی تابستون رفتم دیدنش حدودا اول 5 باری دیدمش و اینو نمیدونم چجوری بگم یا نمیدونم باور کنید یا نه میدونم باور پذیر شاید نباشه ولی من تو کل عمرم یک بارم به دختری دستم نزدم ولی سر این دختر نمیدونم چیشد به حدی دوسش داشتم که نفهمیدم چیشد بغلش کردم و بوسیدمش البته چیز دیگه ایی اتفاق نیوفتاده منظورم مسائل جنسیه ولی همین بغل و بوسیدنی که به عمرم خدا رو شاهد میگیرم به عمرم نکردم از روی عشقم و علاقم شد .... شهریور ماه بود سال 97 که رفتم خواستگاریش پدرش موافق نبود میگفت هنوز زوده ولی من نا امید نشدم بازم باهم موندیم اونم موند ولی بعد از خواستگاری کم کم دروغ هاش شروع شد حتی راجب ادمای پیج اینستاش بحثامون شروع شد حتی دستشو تیغ زد که تو رو میخوام و ببخشید و معذرت میخوام ولی بازم به دروغای مختلف ادامه میداد منم حتی چند روزی البته به سختی محل نمیدادم بهش که شاید خوب بشه التماس میکرد که خوب شدم دیگه دروغ نمیگم قول میدم و گریه میکرد منم چون احساسیم برمیگشتم تا همین امسال تا حدودا مرداد ماه باهم بودیم تا یه روز گفت میخوام پیجای اینستاگراممو حذف کنی بلدی گفتم اره گفت بی زحمت حذف کن گفتم باشه گفت پسوردش یادم نیست گفتم اوکی میکنم رفتم پیجش که وقتی با من اومد زده بود نمیدونم چیشد رفتم پیاماشو دیدم وقتی دیدمشون همه وجودم بهم ریخت باورم نمیشد کسی که براش میمردم وقتی با من بود وقتی من تو زندگیشم با چند نفر دیگم بوده حتی تصویری مثل من حرف میزده و ابراز علاقه و بدترین چیزا اتفاق افتاده که من نکرده بودم یه چیزاییو و این موضوع خیانت بااعث شد خودم ولش کنم

    داستانم طولانی شد ولی دیگه به نقطه ایی رسیدم که خودمم نمیفهمم چرا همیشه یه چیزی اتفاق میوفته یا بهم نه میگن یا خیانت میشه بهم یا میزارن میرن چیزی جز این نمیشه دلیلشم نمیدونم واقعا و سردرگمم

    من حتی به عمرم اهل این نبودم و نیستم که برم تو خیابون به کسی تیکه بندازم و ادمش نیستم واقعا ولی نمیدونم چه بدی در حق کسی کردم که این اتفاقا میوفته البته میدونم میگید اگه میرفتی با یکیشون زیر ی سقف بدتر میشد ولی من فقط موندم چرا همش اتفاقی میوفته
    سلام،من یه سوال دارم ازتون..
    غیر از شکتون نسبت به اینکه یه اتفاقی داره میوفته..
    نسبت به بقیه مسائل زندگی هم شک دارین؟
    نسب به روابط دیگران،اتفاقای عادی روزمره
    اینکه نسبت به کسی بدبین باشین
    ادمی هستین که زود اعتماد میکنه؟!

  8. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2015
    شماره عضویت
    20547
    نوشته ها
    46
    تشکـر
    19
    تشکر شده 8 بار در 8 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : چرا همیشه یه اتفاقی میوفته!!

    نقل قول نوشته اصلی توسط bhdrvnd نمایش پست ها
    سلام،من یه سوال دارم ازتون..
    غیر از شکتون نسبت به اینکه یه اتفاقی داره میوفته..
    نسبت به بقیه مسائل زندگی هم شک دارین؟
    نسب به روابط دیگران،اتفاقای عادی روزمره
    اینکه نسبت به کسی بدبین باشین
    ادمی هستین که زود اعتماد میکنه؟!


    نه به بقیه مسائل زندگی شک ندارم روابط دیگران هم خب اگه یکی برام تعریف کنه و ببینم که از رابطش ناراحته و یا تعریف کنه که طرف مقابلش برای مثال بی محلی میکنه یا صبح میره شب میاد میگه شب بخیر خدافظ اونوقت من میفهمم که طرفش نمیخوادش و سعی میکنم راهنماییش کنم میشه گفت حس ششمم بالاس

    اتفاقات عادی دیگه ولی نه شکو اینا نیست

    نسبت به بقیه هم بدبین نیستم حقیقتا چون همه رو یکی نمیکنم

    درباره اعتماد هم میشه گفت نه خیلی زود ولی یه مقدار طول میکشه تا اعتمادم جلب بشه ولی وقتی متاسفانه اعتمادم جلب بشه تهش خراب میشه عین همون قضیه که گفتم یک سال تو رابطه اخرم با یکی بودم که اول خوب جلوه میداد خودشو بعد دیگه همه چی تغییر کرد

    من ببینید موضوع شک نیست که مثلا بگم به خودم خب الان اگه برم تو رابطه جدید نکنه که طرفم بره یا نکنه که طرفم با یکی جز من باشه نه موضوع اینا نیست من بدون هیچ فکر منفی رابطه جدید رفتم ولی هر بار اتفاقات مختلف افتاده گفتم حالا یا یکی از همون اول جوابش منفی بوده یا یکی اومده باهام ولی بعد چند روز یا 1 ماه عاشقای مختلف پیدا میکنه و هی برام تعریف میکنه و سر اخرم یا خیانت میشه یا میزاره میره یا مث همین رابطه جدیدم میگه خانوادم پیامای منو تو رو خوندن و به زور میخوان منو به یه پسری بدن و چاره نیستو باید تحمل کنمو

    من نمیدونم چجوری منظورمو برسونم واقعا برام سوال شده دلیل این چیزا چیه که من بدون هیچ فکر منفی میرم رابطه جدید ولی بازم یه اتفاقی میوفته ایا حکمتی توشه؟ ایا باید همچنان صبر کنم تا اون شخصی که تو سرنوشتمه که خودمم نمیدونم کیه خودش بیاد سر راهم؟ نمیفهمم واقعا


    اگه بخوام شخصیت خودمو بگم من یه ادم خیلی احساسیم البته نه اینکه فکر نکنم راجب چیزی چرا فکر میکنم ولی خیلی احساسیم جوری که مثلا دختری ک باهاشم جلوم گریه کنه منم احساسی میشم گرچه الان سعی میکنم احساس جلوی منطقمو نگیره
    ویرایش توسط moin33 : 10-14-2019 در ساعت 12:28 PM

  9. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2019
    شماره عضویت
    41926
    نوشته ها
    82
    تشکـر
    35
    تشکر شده 32 بار در 26 پست
    میزان امتیاز
    5

    پاسخ : چرا همیشه یه اتفاقی میوفته!!

    نقل قول نوشته اصلی توسط moin33 نمایش پست ها
    نه به بقیه مسائل زندگی شک ندارم روابط دیگران هم خب اگه یکی برام تعریف کنه و ببینم که از رابطش ناراحته و یا تعریف کنه که طرف مقابلش برای مثال بی محلی میکنه یا صبح میره شب میاد میگه شب بخیر خدافظ اونوقت من میفهمم که طرفش نمیخوادش و سعی میکنم راهنماییش کنم میشه گفت حس ششمم بالاس

    اتفاقات عادی دیگه ولی نه شکو اینا نیست

    نسبت به بقیه هم بدبین نیستم حقیقتا چون همه رو یکی نمیکنم

    درباره اعتماد هم میشه گفت نه خیلی زود ولی یه مقدار طول میکشه تا اعتمادم جلب بشه ولی وقتی متاسفانه اعتمادم جلب بشه تهش خراب میشه عین همون قضیه که گفتم یک سال تو رابطه اخرم با یکی بودم که اول خوب جلوه میداد خودشو بعد دیگه همه چی تغییر کرد

    من ببینید موضوع شک نیست که مثلا بگم به خودم خب الان اگه برم تو رابطه جدید نکنه که طرفم بره یا نکنه که طرفم با یکی جز من باشه نه موضوع اینا نیست من بدون هیچ فکر منفی رابطه جدید رفتم ولی هر بار اتفاقات مختلف افتاده گفتم حالا یا یکی از همون اول جوابش منفی بوده یا یکی اومده باهام ولی بعد چند روز یا 1 ماه عاشقای مختلف پیدا میکنه و هی برام تعریف میکنه و سر اخرم یا خیانت میشه یا میزاره میره یا مث همین رابطه جدیدم میگه خانوادم پیامای منو تو رو خوندن و به زور میخوان منو به یه پسری بدن و چاره نیستو باید تحمل کنمو

    من نمیدونم چجوری منظورمو برسونم واقعا برام سوال شده دلیل این چیزا چیه که من بدون هیچ فکر منفی میرم رابطه جدید ولی بازم یه اتفاقی میوفته ایا حکمتی توشه؟ ایا باید همچنان صبر کنم تا اون شخصی که تو سرنوشتمه که خودمم نمیدونم کیه خودش بیاد سر راهم؟ نمیفهمم واقعا


    اگه بخوام شخصیت خودمو بگم من یه ادم خیلی احساسیم البته نه اینکه فکر نکنم راجب چیزی چرا فکر میکنم ولی خیلی احساسیم جوری که مثلا دختری ک باهاشم جلوم گریه کنه منم احساسی میشم گرچه الان سعی میکنم احساس جلوی منطقمو نگیره
    من فکر میکنم شما درک درستی از وضعیت جنس مخالفت نداری
    شاید درست نمیشناسیشون...
    آگاهی ازشون نداری...
    شایدم خیلی زود وابسته میشی..
    نباید تند رفت.. نباید انتظار داشت یه شبه اعتماد و توجه و دوست داشتن توی رابطتتون بیاد..
    باید فرصت بدین بهم که همو بشناسین..
    سعی کن خیلی سریع وارد رابطه نشی.. اول یاد بگیر بشناسیش..
    دخترا نمیتونن خودشونو سریع وابسته کنن...نمیتونن خیلی راحت همه چیشونو بهت بگن.. فرصت میخان..
    اول سعی کن بیشتر دوستی کنی به جای رابطه و قول دادن به تعهد..
    و اینم بگم.. اگه پارتنرت یا دوست دخترت، یه شب حالش بد بود و زود شب بخیر گفت و خوابید... فکر بد نکن... بزار راحت باشه و بهش فرصت بده...سعی کن خوشحالش کنی تا به درست بودن انتخابت شک نکنه..
    تا اینجای کار من حالتی رو بهت گفتم که تا حد زیادی منظورم این بود که مشکل شمایی..
    و اما حالت بعدی..
    اگه فکر کردی این دختر مال تو نیست، مثلا با شخص دیگه ای در ارتباطه یا روی تو هنوز دو به شکه یا کلا جوری نیست که بتونی اعتماد 100‌% داشته باشی بهش و مطمئن شدی مال هم نیستین و تو یه رابطه پایدار میخاستی و دنبال خوشگذرونی نیستی... همونجا بهش بگو... نزار توی دلت بمونه و خودخوری کنی...
    بعضی رابطه ها اتفاق میوفتن، رخ میدن ولی سرانجام ندارن و مشکل حتما از تو نیست! شاید تقدیره..!
    بگذرو رها کن.. زندگی خودتو به حال خوب یا بد کسی متصل نکن..
    احساسات خوبه... ولی نباید جوری باشه که از تزریق زیاد احساسات اونم اول رابطتت، باعث آوردوز جفتتون بشه!
    اگر خواستی کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید رو مطالعه کن..
    بهت کمک میکنه بهترین خودتو بسازی و متعاقبا بهترین خودتو انتخاب کنی.
    موفق باشی.

  10. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2015
    شماره عضویت
    20547
    نوشته ها
    46
    تشکـر
    19
    تشکر شده 8 بار در 8 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : چرا همیشه یه اتفاقی میوفته!!

    نقل قول نوشته اصلی توسط bhdrvnd نمایش پست ها
    من فکر میکنم شما درک درستی از وضعیت جنس مخالفت نداری
    شاید درست نمیشناسیشون...
    آگاهی ازشون نداری...
    شایدم خیلی زود وابسته میشی..
    نباید تند رفت.. نباید انتظار داشت یه شبه اعتماد و توجه و دوست داشتن توی رابطتتون بیاد..
    باید فرصت بدین بهم که همو بشناسین..
    سعی کن خیلی سریع وارد رابطه نشی.. اول یاد بگیر بشناسیش..
    دخترا نمیتونن خودشونو سریع وابسته کنن...نمیتونن خیلی راحت همه چیشونو بهت بگن.. فرصت میخان..
    اول سعی کن بیشتر دوستی کنی به جای رابطه و قول دادن به تعهد..
    و اینم بگم.. اگه پارتنرت یا دوست دخترت، یه شب حالش بد بود و زود شب بخیر گفت و خوابید... فکر بد نکن... بزار راحت باشه و بهش فرصت بده...سعی کن خوشحالش کنی تا به درست بودن انتخابت شک نکنه..
    تا اینجای کار من حالتی رو بهت گفتم که تا حد زیادی منظورم این بود که مشکل شمایی..
    و اما حالت بعدی..
    اگه فکر کردی این دختر مال تو نیست، مثلا با شخص دیگه ای در ارتباطه یا روی تو هنوز دو به شکه یا کلا جوری نیست که بتونی اعتماد 100‌% داشته باشی بهش و مطمئن شدی مال هم نیستین و تو یه رابطه پایدار میخاستی و دنبال خوشگذرونی نیستی... همونجا بهش بگو... نزار توی دلت بمونه و خودخوری کنی...
    بعضی رابطه ها اتفاق میوفتن، رخ میدن ولی سرانجام ندارن و مشکل حتما از تو نیست! شاید تقدیره..!
    بگذرو رها کن.. زندگی خودتو به حال خوب یا بد کسی متصل نکن..
    احساسات خوبه... ولی نباید جوری باشه که از تزریق زیاد احساسات اونم اول رابطتت، باعث آوردوز جفتتون بشه!
    اگر خواستی کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید رو مطالعه کن..
    بهت کمک میکنه بهترین خودتو بسازی و متعاقبا بهترین خودتو انتخاب کنی.
    موفق باشی.


    من فکر میکنم متوجه صجبت من یه جاهایی نشدید شما!!!

    من اصلا نگفتم کسایی که باهاشون تو زماناهای مختلف در رابطه بودم وقتی گفتن بهم شب بخیر من ناراحت شدم اصلا این حرفو راجب خودم نگفتم راجب افراد دیگه گفتم عزیز من همین الانم فرد مقابلم بگه شب بخیر بره من ناراحت نمیشم و فکر بد نمیکنم اصلا و ادم شکاکی نیستم اصلا

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. دارم دیونه میشم
    توسط g9507718 در انجمن دوست داشتن همسر
    پاسخ: 3
    آخرين نوشته: 08-27-2015, 05:02 PM
  2. شیوه عذرخواهی مؤثر
    توسط saeed021 در انجمن روانشناسی فردی
    پاسخ: 5
    آخرين نوشته: 07-03-2015, 05:04 AM
  3. به ازای 5میلیون دختر 6 میلیون پسر مجرد
    توسط saeed021 در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 5
    آخرين نوشته: 05-29-2015, 05:51 PM
  4. آیا خواص این میوه خوشمزه رامیدانید؟!!
    توسط m@ede در انجمن طب سنتی و گیاهان دارویی
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 07-03-2014, 12:23 PM
  5. یوگا و پنچ اصل آن
    توسط Artin در انجمن پزشکی ورزشی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 03-21-2014, 10:28 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد