نوشته اصلی توسط
moin33
سلام من پسری هستم 28 ساله و از وقتی که یادمه همش توی عشق و ازدواج به مشکل خوردم یعنی یه اتفاقی میوفته هیچوفتم نخواستم منفی فکر کنم ولی باز بدتر میشه و همون اتفاقا تکرار میشه من زمانی که نوجوان بودم یکی از دخترای فامیل رو میخواستم ولی خب نمیتونستم بهش بگم چند سالی گذشت تا سال 90 خودش برام نوشت که میخوام باهات حرف بزنم و گفتم چی گفت من میدونم و خبر دارم که منو دوس داری ولی من حسم مث تو نیست و میتونم مثل داداش نداشتم دوست داشته باشم خلاصه خیلی شوک بود برام ولی قبولش کردم هیچوفتم دوست دخترو اینام نداشتم اون موقع گذشتو گذشت تا سال 94 از طریق یکی از دوستان با یه دختری اشنا شدم ک خودش معرفی کرد بهم اولش زیاد موافق نبودم ولی نفهمیدم چیشد ک حرف زدیم توی چت بعد کم کم علاقمند شدم بعد دو ماه رفتم دیدمش یه شهر دیگه بود بعدش خانوادمو در جریان گذاشتم چون اصلا اهل این نیستم که بی دلیل با کسی باشم یا بخوام دل کسیو بشکنم یا برای منافع خودم با کسی باشم قصد تعریف ندارم ولی واقعیته یک بار دیگم با خانوادم رفتیم اون شهر و دیدیمش و حرف زدیم بعد اون حدودا کلا 6 ماه شد باهم بودیم یه روز گفت من برم یه ماه دیگه میام برای رابطمون خوبه قول که برگردم من موافق نبودم ولی رفت دیگه نیومد ... و فهمیدم میخواسته بره و واقعا منو دوس نداشته گذشت و گذشت تا سال 95 با یکی دیگه تو چت اشنا شدم اونم خودشو خوب جلوه میداد ولی 3 ماه بیشتر نشد ک البته خودم فهمیدم دلش با کسی دیگس و خب اونم گذشت تا سال 96 با یکی دیگه اونم شهر دیگه بود چند ماهی باهم بودیم که یهو صحبت از دین خودش کرد که من سنی هستم تو شیعه ای و نمیشه
گذشت تا سال 97 به همکار خودم پیشنهاد دادم که کلا قبول نکرد و ردم کرد همون اول گفت تو خوبی ولی نمیتونم یک نفرم بعدش مادرم خوشش اومد از محل کارش فکر میکردیم اونام راضین حداقل رفتارشون اینو نشون میداد دو سه باری هم خانوادگی بیرون رفتیم سینما رفتیم خونمون اومدن ولی خب منو اون دختر حرف نمیزدیم باهم مادر من و خواهرم رفتن خونشون خواستگاری کردن ولی گفتن جواب میدیم که ندادن بعدم اون دختر منو از اینستا گرامش حذف کرد البته حرفم نمیزدیم باهم ولی خب منو حذف کرد یهو یه شبه !!! اونم گذشت تا با دختری اهل اصفهان اشنا شدم اونم خوب نشون میداد خودشو و خب من نمیخواستم دیگه کلا ازدواج کنم فقط حرف میزدیم عادی بدون هیچ حرف دیگه ایی که یه روز دیدم رفتارش تغییر کرده و روم حساسه نمیدونستم دلیلش چیه ولی خب کم کم فهمیدم یعنی گفت که منو دوس داره و منو میخواد و حاضر نیست از دستم بده من گذاشتم به زمان و خب علاقمند شدم بهش جوری که شدید بود بعد چند ماه توی تابستون رفتم دیدنش حدودا اول 5 باری دیدمش و اینو نمیدونم چجوری بگم یا نمیدونم باور کنید یا نه میدونم باور پذیر شاید نباشه ولی من تو کل عمرم یک بارم به دختری دستم نزدم ولی سر این دختر نمیدونم چیشد به حدی دوسش داشتم که نفهمیدم چیشد بغلش کردم و بوسیدمش البته چیز دیگه ایی اتفاق نیوفتاده منظورم مسائل جنسیه ولی همین بغل و بوسیدنی که به عمرم خدا رو شاهد میگیرم به عمرم نکردم از روی عشقم و علاقم شد .... شهریور ماه بود سال 97 که رفتم خواستگاریش پدرش موافق نبود میگفت هنوز زوده ولی من نا امید نشدم بازم باهم موندیم اونم موند ولی بعد از خواستگاری کم کم دروغ هاش شروع شد حتی راجب ادمای پیج اینستاش بحثامون شروع شد حتی دستشو تیغ زد که تو رو میخوام و ببخشید و معذرت میخوام ولی بازم به دروغای مختلف ادامه میداد منم حتی چند روزی البته به سختی محل نمیدادم بهش که شاید خوب بشه التماس میکرد که خوب شدم دیگه دروغ نمیگم قول میدم و گریه میکرد منم چون احساسیم برمیگشتم تا همین امسال تا حدودا مرداد ماه باهم بودیم تا یه روز گفت میخوام پیجای اینستاگراممو حذف کنی بلدی گفتم اره گفت بی زحمت حذف کن گفتم باشه گفت پسوردش یادم نیست گفتم اوکی میکنم رفتم پیجش که وقتی با من اومد زده بود نمیدونم چیشد رفتم پیاماشو دیدم وقتی دیدمشون همه وجودم بهم ریخت باورم نمیشد کسی که براش میمردم وقتی با من بود وقتی من تو زندگیشم با چند نفر دیگم بوده حتی تصویری مثل من حرف میزده و ابراز علاقه و بدترین چیزا اتفاق افتاده که من نکرده بودم یه چیزاییو و این موضوع خیانت بااعث شد خودم ولش کنم
داستانم طولانی شد ولی دیگه به نقطه ایی رسیدم که خودمم نمیفهمم چرا همیشه یه چیزی اتفاق میوفته یا بهم نه میگن یا خیانت میشه بهم یا میزارن میرن چیزی جز این نمیشه دلیلشم نمیدونم واقعا و سردرگمم
من حتی به عمرم اهل این نبودم و نیستم که برم تو خیابون به کسی تیکه بندازم و ادمش نیستم واقعا ولی نمیدونم چه بدی در حق کسی کردم که این اتفاقا میوفته البته میدونم میگید اگه میرفتی با یکیشون زیر ی سقف بدتر میشد ولی من فقط موندم چرا همش اتفاقی میوفته